ثنا
حواسم پرت میشود به فضای تهی میان صندلی ها
خمیده میشوم
دست میبرم به فنجانــی که از خیالم افتاد
جاذبه ای مرا میکشد به آنسوی میزفراتر از مرز نیمکتــی...
خیره میشوم به رفت و آمد نگاه های عاشقانه
همچنان خمیده میمانم در تنهایی ام
میخواهم اشک بریزم که درد دارم
درد دارد تنها در میان جمع ماندن
عجیب بی خبرند از خنده های تلخ من
آنان که نام همراه بر خود نهاده اند
خیال خوشبختــی دارم
درد میکشد
زجر میکشد
اما همچنان رویا میبافد
نوشته شده در دوشنبه 91/1/28ساعت
8:0 عصر توسط سما اکبرزاده نظرات () |